گنجور

 
بیدل دهلوی

یک برک‌ گل نکرده ز روبت بهار رنگ

می‌غلتدم نگاه به صد لاله‌زار رنگ

تا چشم آرزو به رهت‌ کرده‌ام سفید

چندین سحر شکسته‌ام از انتظار رنگ

موج طراوت چمن نا امیدی‌ام

دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ

بیر نگیی به هیچ تعلق گرفته‌ام

یعنی به رنگ بوی‌گلم درکنار رنگ

کومایه‌ای که قابل غارت شود کسی

ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ

بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است

صد رنگ می‌تپد به رخ شرمسار رنگ

قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است

آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ

ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز

کافیست زان بهار یک آیینه‌وار رنگ

سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است

ای بوی‌گل به حلقهٔ در واگذار رنگ

عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم

چون‌کرده هوشم این‌گل بی‌اختیار رنگ

جوش خیال انجمن بی‌نشانی‌ام

بیدل بهار من نکند آشکار رنگ