گنجور

 
بیدل دهلوی

جای آن است‌که بالد گهر شان صدف

بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف

عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است

موج دریا نشود دست و گریبان صدف

نیست در عالم بی‌مطلبی اسباب دویی

دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف

ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر

موج‌گوهر شو و میتاز به میدان صدف

جهد افسوس طلب آبله‌واری دارد

سودن دست‌گهر ریخت به دامان صدف

قسمتت گر دم آبی‌ست غنیمت می‌دان

بحر بیجا نشکسته‌ست لب نان صدف

بر یتیمان چقدر سایه‌فکن خواهد بود

به دو دیوار نگون‌خانهٔ ویران صدف

صحبت مرده‌دلان سخت سرایت دارد

آب‌گوهر همه وقت است به زندان صدف

زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوخته‌ایم

استخوان خشکی مغز است در انبان صدف

جوش یاسی‌ست بهار طرب ما بیدل

می‌دمد چشم پر آب از لب خندان صدف