گنجور

 
بیدل دهلوی

رستن چه ممکنست ز قید جهان لاف

وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف

از انفعال کوشش معذور ما مپرس

پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف

گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم

زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف

آخر ز خودفروشی اجناس ما و من

لب بستن است تخته نمودن دکان لاف

در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است

صدق مقال ماست همان ترجمان لاف

خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم

دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف

زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر

فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف

این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر

بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف

ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد

تا کی شود کسی طرف امتحان لاف

از آفت ایمن است سپردار خامشی

مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف

شور غبار ما به فنا نیز کم نشد

دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف

بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم

اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف