گنجور

 
بیدل دهلوی

نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ

حسرت سوختنی می‌کشدم سوی چراغ

سیر این انجمنم وقف گشاد مژه‌ایست

بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ

یأس بر عافیت احرامی دل می‌خندد

من و خاصیت پروانه‌، تو و خوی چراغ

داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد

ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ

برق آن شعله‌ که حرز دل بیتابم بود

مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ

آبیار چمن عشق گداز است اینجا

کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ

عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است

جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ

سیر هستی چقدر برق ندامت دارد

شعله دررنگ عرق می‌چکد ازروی چراغ

طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است

تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ

غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست

شانه دارد نفس صبح به‌گیسوی چراغ

رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل

تا به‌ کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ