گنجور

 
بیدل دهلوی

غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع

به هم رسیدن لب‌هاست قاصد دل جمع

ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال

به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع

دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش

کتاب معنی‌ات اجزا شد از دلایل جمع

به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست

تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع

مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس

که این نقود پراکنده نیست قابل جمع

کجا بریم غم ذلت‌ گرانجانی

که می‌کشیم به یک ناقه بار محمل جمع

تو در خیال تعلق فسرده‌ای ورنه

همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع‌

نرست موجی ازین بحر بی‌تلاش‌ گهر

تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع

حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل

چو اشک شمع همان خرج‌گیر داخل جمع

هزار خوشه درین ‌کشت دانه شد بیدل

به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع