گنجور

 
بیدل دهلوی

سطر یقین به حک داد تکرار بی‌حد ما

این دشت جاده گم کرد از رفت و آمد ما

افسرد شمع امید در چین دامن شب

یک آستین نمالید آن صبح‌ساعد ما

شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن

غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما

در دیر بوالفضولیم‌ در کعبه ناقبولیم

یا رب شکست دل چند محراب معبد ما

هرجا به خود رسیدیم‌ زین بیشتر ندیدیم

که‌آثار مقصد از ما می‌جست مقصد ما

تجدید رنج هستی بر یک وتیره نگذاشت

شغل فنای ما شد عیش مجدد ما

افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید

مغز جهات گردید از شش طرف رد ما

سیر محیط خواهی بر موج و کف نظر کن

مطلق دگر چه دارد غیر از مقیّد ما

گفتیم از چه دانش سبقت کنیم بر خلق

تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما

هرچند سر برآریم رعنایی‌ای نداریم

انگشت زینهاریم خط می‌کشد قد ما

چون شخص سایه بیدل صدر بساط عجزیم

تعظیم برنخیزد از روی مسند ما