غزل شمارهٔ ۱۷۲
نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی میتراود از شکست من
زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را
بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را
🖰 با دو بار کلیک روی واژهها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها میتوانید آنها را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
🖐 شمارهگذاری ابیات | وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم) | 🔍 شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: بیدل نشر نگاه | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
🎜 معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است ...
📷 پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی، 📖 راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
حاشیهها
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
حمید الله نوشته:
در فردی از شعر در بالا حذف شده است و یا از ثبت مانده است شعر مکمل چنین است
باشد یاد اسباب طرب وحشت گزینی را شکست دامنم برطاق نسیان ماند چینی را
زاحسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن که افغان کرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشه از نقش بیدردی تبرا کن همین داغ است اگر زیبنده باشد دل نشینی را
حسد تا کی تعصب چند اگر درد دلی داری نیاز زاهدان بیخبر کن درد دینی را
درین گلشن چه لازم محو چندین رنگ و بو بودن زمانی جلوه آئینه کن خلوت گزینی را
در قرآن میشود ممتاز هر کس فطرتی دارد بلندی نشه صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد غنیمت میشمار از زاهدان خلوت گزینی را
ورق گردانده است از کهنگیها نسخه گردون مگر از چشمت آموزد کنون سحرآفرینی را
زدل برگشته مژکانت تغافل بسته پیمانت تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی می تراود از شکست من زبان سرمه آلود است موی خویش چینی را
بکمتر سعی نقش از سنگ زایل می توان کردن ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا توکز خود غافلی صرف عدم کن دوربینی را
مجو تمکین عالی فطرت از دون همتان (بیدل) ثبات رنگ انجم نیست گلهای زمینی را
👆⚐