گنجور

 
بیدل دهلوی

از بس که زد خیالِ توام آب در نظر

مژگان شکسته‌ام ز رگِ خواب در نظر

هر گوهری که در صدفِ دیده داشتم

از خجلتِ نثارِ تو شد آب در نظر

روز و شبم به عالمِ سیرِ خیالِ توست

خورشید در مقابل و مهتاب در نظر

تا کی در انتظارِ بهارِ تبسمت

شبنم‌صفت نمک‌زدنِ خواب در نظر

آنجا که نیست ابروی بت قبلهٔ حضور

خون می‌خورد برهمنِ محراب در نظر

ما در مقامِ آینه رنگِ دیگریم

چون اشکْ داغ در دل و سیماب در نظر

بیچاره‌آدمی به‌تکلف کجا رود

اوهام در تخیل و اسباب در نظر

تا گل کند نگاه به مژگان تنیده است

از زلفِ کیست اینقدرم تاب در نظر

ای جلوه‌انتظارِ پری‌، سیرِ شیشه کن

جز لفظ نیست معنیِ نایاب در نظر

بیدل در انتظارِ تو دارد ز آه و اشک

صد گردباد در دل و گرداب در نظر