گنجور

 
بیدل دهلوی

خوش‌خرامان داد طبع سست‌بنیادم دهید

خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید

در فرامش ‌خانهٔ هستی عدم گم کرده‌ام

یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید

از خیالش در دلم ارژنگها خون می‌خورد

یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید

نغمهٔ دردی به صد خون جگر پرورده‌ام

گر دماغی هست ‌گاهی دل به فریادم دهید

زین تهی‌دستی ‌که بر سامان فقر افزوده‌ام

صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید

خون مشتاقان نباید بی‌تامل ریختن

زان مژه نیش جگرکاوی به فصادم دهید

فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است

جان‌کنی‌ گر رخصتی دارد به فرهادم دهید

تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی

بعد مردن هم‌کف خاکم به صیادم دهید

نیست چون آیینهٔ دل پردهٔ ناموس حسن

شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهید

پُر فرامش رفته‌ام دور از طربگاه وفاق

گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهید

سرمه‌ام‌، پیش که نالم‌، شرم آن چشمم‌گداخت

خامشی هم بی‌تظلم نیست‌گر دادم دهید

واگذاریدم چو بیدل با همین یاس و الم

کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید