گنجور

 
بیدل دهلوی

چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید

مگر به یاد تو خون‌گرید و چمن‌گوید

زبان حیرت دیدار سخت موهوم است

نفس در آینه‌ گیریم تا سخن‌ گوید

به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب

سفید ناشده سهل است پیرهن‌ گوید

تمیز کار محبت ز خویش بیخبری‌ست

وفا نخواست که پروانه سوختن گوید

کسی ندید درین دیر ناشناسایی

برهمنی‌ که بتش نیز برهمن ‌گوید

به حرف راست نیاید پیام مشتاقان

مگر تپیدن دل بی‌ لب و دهن‌ گوید

زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش

که جان به‌ گوش خورد گرکسی بدن‌ گوید

بهانه‌جوست جنون درکمینگه عبرت

مباد بیخبری حرفی از وطن ‌گوید

ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است

چه لازم است‌کسی حرف خون شدن‌گوید

قبای ناز نیرزد به وهم عریانی

که چشم از دو جهان پوشد وکفن‌گوید

مآل‌کار من و ما خموشی است اینجا

ز شمع می‌شنوم آنچه انجمن‌ گوید

ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل

به یاد خویش‌ کنم ناله هرکه من‌ گوید