گنجور

 
بیدل دهلوی

خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید

جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید

دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست

نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید

دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت

مژه برداشتم و صورت دیوار دمید

تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد

سبحه‌ای ‌کاشته بودم همه ز نار دمید

چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است

آب داد آینه چندان ‌که خط یار دمید

هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک

سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید

نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت

نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید

وضع بی‌ساختهٔ سایه کبابم دارد

به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید

اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است

صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید

فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست

زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید

باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل

که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید