گنجور

 
بیدل دهلوی

جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود

این‌کتاب علم‌یقین نقطه‌ای‌ست حک نشود

رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر

این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود

آب‌و رنگ‌حسن جهان می‌دهد ز قبح نشان

کم دمید گل‌ که به رخ شبنمش ‌کلک نشود

از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو

در زمین تیره‌دلان سایه مشترک نشود

بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن

ناله‌کن‌که برلب‌گل خنده بی‌نمک نشود

نیست شامی و سحری‌ کز حجاب جلوه او

غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود

رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب

هرکجا زری‌ست چرا طالب محک نشود

مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا

تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود

زحمت محال مبر جیب انفعال مدر

ما نمی‌رسیم به او تا زمین فلک نشود

گفتگوی‌.عین وسوا قطع‌کن زشبهه بزآ

تا به لب‌گره نزنی اینکه دوست یک نشود

بیدل اقتضای جشد می‌کشد به‌حرص‌و حسد

خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود