گنجور

 
بیدل دهلوی

می و نغمه مسلم حوصله‌ای که قدح‌کش گردش سر نشود

بحل است سبکسری آنقدرت‌ که دماغ ‌جنون‌زده‌تر نشود

اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی

دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود

زتعین خواجه و خودسری‌اش نکشی به طویلهٔ گه خری‌اش

چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود

ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس

تن برهنه‌پوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود

تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت

همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته ‌پر نشود

ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس

خم‌ گوشهٔ زانوش آینه‌ کن که ستم‌کش شغل دگر نشود

بد و نیک تعین خیره‌سری زده جام کشاکش دربه‌دری

تو چو سایه ‌گزین در بیخبری ‌که به زلزله زیر و زبر نشود

ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس ‌کمین

مددی ز فسون جهان یقین ‌که ‌گزیدهٔ مار دو سر نشود

ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا

که تردد قطرهٔ بی‌سروپا به صدف نرسیده گهر نشود

به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا

در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود

به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم

به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود

دل خستهٔ بیدل نوحه‌سرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا

در ساز فغان نزند چه‌کند سر و برگ نی که شکر نشود