گنجور

 
بیدل دهلوی

عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند

جز مژه‌ گردی نشد از کوشش بسمل بلند

هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت

سایه‌واری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند

باعث آزادی سرو است یأس بی‌بری

دستگاه آه باشد در شکست دل بلند

مایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است

نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند

چون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مر‌ده گیر

از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند

جاه را با آبروی خاکساریها مسنج

نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند

چشم اهل جود اگر می‌داشت رنگی از تمیز

اینقدر هرگز نمی‌شد نالهٔ سایل بلند

پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن

موج بی‌تمکین ما زین بحر شد غافل بلند

ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کرده‌ایم

نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند