گنجور

 
بیدل دهلوی

حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند

می‌شود دست‌کرم با نالهٔ سایل بلند

ما نه‌ تنها نیستی را دادرس فهمیده‌ایم

بحر هم از موج دارد دست‌ بر ساحل بلند

چین ابروی تو هرجا بحث جوهر می‌کند

تیغ از جوهر رگ ‌گردن ‌کند مشکل بلند

سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است

سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند

‌نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل

تاکجا رفته‌ست یارب‌ گرد این بسمل بلند

کاروان یاس امکان را غبار حسرتم

هرکه رفت از خویشتن‌، کرد آتشم در دل بلند

حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما

خوشه‌سان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند

حیرت ‌آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار

دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند

با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما

گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند

سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم

می‌شود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند