گنجور

 
بیدل دهلوی

عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند

فکر مجنون سطری از زنجیر روشن می‌کند

داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن

شمع‌ها از آه بی‌تاثیر روشن می‌کند

عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد

خاک ما فیض هزار اکسیر روشن می‌کند

ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست

رمز صد عیب و هنر تقریر روشن می‌کند

می‌شود ظاهر به پیری معنی طول امل

جوهر این مو صفای شیر روشن می‌کند

غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست

توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن می‌کند

از رگ گل می‌توان فهمید مضمون بهار

فیض معنی‌های ما تحریر روشن می‌کند

ناله امشب می‌خلد در دل ز ضعف پیریم

شمع بیداد کمان را تیر روشن می‌کند

عالم دل را عیار از دستگاه ناله‌گیر

وسعت صحرا رم نخجیر روشن می‌کند

از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خوانده‌ایم

بزم ما را خجلت تقصیر روشن می‌کند

انتظار فیض عشق از خامی خود می‌کشم

چوب تر را سعی آتش دیر روشن می‌کند

هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ

عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن می‌کند