گنجور

 
بیدل دهلوی

حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند

رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن می‌کند

چون چراغ ‌گل‌ که از باد سحر گیرد فروغ

زخم ما چشم از دم شمشیر روشن می‌کند

بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر

موی‌ کافوری سواد پیر روشن می‌کند

چون بنای موج‌پرداز از شکستم داده‌اند

معنی ویرانی‌ام تعمیر روشن می‌کند

ای شرر مفت نگاهت جلوه‌زار عافیت

روزگار آیینهٔ ما دیر روشن می‌کند

بی‌ندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا

نالهٔ شمع خانهٔ زنجیر روشن می‌کند

گر خیال آیینه‌دار اعتبار ما شود

صورت خوابی به صد تعبیر روشن می‌کند

گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست

آتش این بیشه چشم شیر روشن می‌کند

بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید

خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می‌کند

بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست

شمع پیکانی در اینجا تیر روشن می‌کند