گنجور

 
بیدل دهلوی

میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند

گر بشکنم‌کلاه‌، دلم درد می‌کند

تسلیم تحفه‌ای‌ست‌ که طبعم بر اهل ذوق

چو میوهٔ رسیده ره‌آورد می‌کند

خال زباد تختهٔ خاک اختراع‌ کیست

دل را خیال مهرهٔ این نرد می‌کند

پر در تلاش خرمی این چمن مباش

افراط آب چهرهٔ گل زرد می‌کند

رم می‌خورد ز سایهٔ غیرت فسردگی

تمثال مرد آینه را مرد می‌کند

از می حذر کنید که این دشمن حیا

کاری که از ادب نتوان کرد می‌کند

چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست

آب سفال دل ز هوس سرد می‌کند

زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست

آیینه را خیال که شبگرد می‌کند

عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفته‌ایم

بیدل به پرده رفتن ماگرد می‌کند