گنجور

 
بیدل دهلوی

گر خاک ‌نشینان علم افراخته باشند

چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند

از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد

پیداست‌که روها چقدر ساخته باشند

پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت

دستی چو غریق از ته آب آخته باشند

چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار

گو خلق هزار آینه پرداخته باشند

صبح و شفقی چند که ‌گل می‌کند اینجا

رنگ همه رفته‌ست‌ کجا باخته باشند

مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت

بگذار دمی چند که می‌تاخته باشند

حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر

ای ‌کاش به این ‌گوشهٔ دل ساخته باشند

یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق

در خاک هم این سوختگان فاخته باشند

عمریست نفس می‌کشم و می‌روم از خویش

این بار دل از دوش که انداخته باشند

هر اشک سراغی ز دل خون شده‌ای داشت

آن چیست در این بوته ‌که نگداخته باشند

بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش

تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند