گنجور

 
بیدل دهلوی

خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند

گردش رنگ مرا جنبش دامان‌ کردند

دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود

چون نگاهم قفس از دیده حیران‌ کردند

به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن

داشتم مشت غباری‌ که پریشان کردند

به چه امید درین دشت توان آسودن

وحشتی بود که تسلیم غزالان‌ کردند

زین‌ چمن حاصل‌ عشاق همین‌بس‌ که‌ چو رنگ

چینی از خود شکنی زینت دامان کردند

بی قراران ادب‌پرور صحرای جنون

سیلها درگره آبله پنهان‌کردند

سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد

بسکه دامن ته پا ماند گریبان ‌کردند

نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است

شد هوا آینه تا ناله نمایان‌ کردند

بحر امکان چوگهر شوخی‌یک‌موج نداشت

از پریشان‌نظری اینهمه توفان کردند

جنس بازار وفا رنگ نمی‌گرداند

دل چه مقدارگران‌کشت‌که ارزان کردند

تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس

سرنوشت من بیدل خط نسیان ‌کردند