گنجور

 
بیدل دهلوی

گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند

توفان قیامت به فلک ریشه دواند

شوق تو به سامان خراش دل عشاق

ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند

دور از مژه اشک است و همان بی‌سر و پایی

غربت همه‌ کس را به چنین بیشه دواند

شوری‌ست در این بزم‌ کز افسون شکستن

چندان که پری بال کشد شیشه دواند

صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا

تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند

مجنون تو راگر همه تن‌بند خموشی‌ست

چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند

وقت است‌که چون غنچه به افسون خموشی

در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند

سعی امل از قد دوتا چاره ندارد

بیدل به ره‌کوهکنی تیشه دواند