گنجور

 
بیدل دهلوی

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند

چون شمع ‌که خاکسترش آیینهٔ داغ است

من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند

دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم

یک سجده جبین داشتم آنهم به زمین‌ماند

گر هوش پود عبرت شهرت طلبیهاست

خمیازه خشکی‌که ز شاهان به نگین ماند

گرد نفس تست پرافشان تو هم

زپن انجمن شوق نه‌آن رفت ونه این ماند

از نقش تو دارد خلل آیینهٔ تحقیق

هرجا اثر وهم و گمان رفت یقین ماند

هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت

امید به ‌کوی تو همان خاک‌نشین ماند

بی‌برگیم ازکلفت اسباب برآورد

کوتاهی دامان من از غارت چین ماند

خاکستر من نذر نسیم سرکویی ست

این ‌گرد محال است تواند به زمین ماند

تا منتخبی واکشم از نسخهٔ تسلیم

چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین ماند

دنبالهٔ مینای زکف رفته ترنگیست

دل رفت و به‌ گوشم اثر آه حزین ماند

بیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم

سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماند