گنجور

 
بیدل دهلوی

کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند

آیینه خانه‌ای هست‌، گر انجمن نماند

گر حسرت هوس‌کیش بازآید از فضولی

کلفت‌ کراست هر چند گل در چمن نماند

افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست

دامن‌ فشان بر این شمع تا سوختن نماند

عرفان ز فهم‌ دوری‌ست‌،‌ادراک بی‌ حضوری‌ست

جهدی‌ که در خیالت این علم و فن نماند

چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم‌ کن

کز دامن بلندت‌ گرد شکن نماند

یاد گذشتگان هم آینده است اینجا

در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند

بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت

گلشن ‌کجاست هرگه سرو و سمن نماند

مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست

عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند

گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم

جایی روم‌ که آنجا او هم ز من نماند

این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست

گر زان دهن بگویم جای سخن نماند

یاران به وسع امکان در ستر حال‌ کوشید

تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند

بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه

تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند