گنجور

 
بیدل دهلوی

شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد

سرش از ‌ید بال‌افشانتر از بسمل برون آمد

چه‌سازد عقل مسکین‌کر نپوشدکسوت مجنون

که لیلی هرکجا بی‌پرده شد محمل برون آمد

ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن

سخن‌صد پیش پا خورد اززبان‌کز دل برون آمد

به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد

چراغان‌کرد آن پروانه‌کز محفل برون آمد

سراغ عافیت‌گم بود در وحشتگه امکان

طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد

رهایی نیست از هستی بغیر از خاک‌کردیدن

از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد

به ‌کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را

دل از خود جمع‌ کردن عقده مشکل برون آمد

ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن

حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد

دماغ خاکساری هم عروج نشئه‌ای دارد

من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد

که دارد طاقت هم‌چشمی ظرف حباب من

محیط ازخود تهی ‌گردید تا بیدل برون آمد