گنجور

 
بیدل دهلوی

رضاعت از برم چندانکه گردم پیر می‌جوشد

چو آتش می‌شوم خا کستر اما شیر می‌جوشد

ندارد مزرع دیوانگان بی‌ناله سیرابی

همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر می‌جوشد

دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت

زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر می‌جوشد

چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه ‌رویی

عرق از سنگ اگربی‌پرده‌گردد قیر می‌جوشد

تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم

ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد

نفس‌سوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی

به این خوابی‌ که دارم پا زدن تعبیر می‌جوشد

سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو

که صد بالین راحت از پر یک تیر می‌جوشد

در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم

که رقص موج‌ گل با خون هر نخجیر می جوشد

ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم

که سرتاپای ‌من چون سایه یک شبگیر می‌جوشد

مگر از جوهر یاقوت رنگ‌ است‌ این‌ گلستان را

که آب و آتش‌گل پر ادب تاثیر می‌جوشد

دماغ آشفتهٔ خاصیت، ‌پنجاب وکشمیرم

که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر می‌جوشد

به‌ربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را

بهم انگورهای خام در خم دیر می‌جوشد