گنجور

 
بیدل دهلوی

مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد

نقاش رنگ هرچه‌ کشد بال می‌کشد

واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست

پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد

نگسستنی‌ست رشتهٔ آمال زیر چرخ

چندین‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد

سنگ همه به خفت فرسودگی ‌کم است

قنطار رفتهرفته به مثقال می‌کشد

از ریش و فش مپرس ‌که تا قید زندگی‌ست

زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد

خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند

فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد

تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست

صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد

موقع‌شناس محفل آداب حسن باش

ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد

معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود

پیری ز قد خم شده خلخال می کشد

بی‌مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر

ادبار نیز همت اقبال می‌کشد

بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون

تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد