گنجور

 
بیدل دهلوی

عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد

کز پیکرم به جان عرق رنگ می‌کشد

آسان مدان به کارگه هستی آمدن

اینجا شرر نفس ز دل سنگ می‌کشد

فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت

نقاش مو ز لاغری‌ام ننگ می‌کشد

سامان زندگی نفسی چند بیش نیست

عمر خضر خماری ازین بنگ می‌کشد

زاهد خیال ریش رها کن ‌کزین هوس

آخر تلاش شانه به سر چنگ می‌کشد

با هیچکس مجوش‌ که تمثال خوب و زشت

رخت صفای آینه بر زنگ می‌کشد

ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر

باریست زندگی‌ که خر لنگ می‌کشد

خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی‌ که نیست

چون صبح تلخی شکری رنگ می‌کشد

خون شد دل از عمارت حرصی‌ که عمرهاست

زین‌ کوهسار دوش نگین سنگ می‌کشد

خامش نوای حسرت دیدار نیستم

در دیده سرمه ‌گر کشم آهنگ می‌کشد

از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع

نقش خیال نیز همان دنگ می‌کشد

بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن

معنی فشار قافیهٔ تنگ می‌کشد