گنجور

 
بیدل دهلوی

گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد

این داغ دل اولی‌ست‌ که در سینه نباشد

صد عمر ابد هیچ نیرزد به‌گذشتن

امروز خوشی هست اگر دینه نباشد

لعل تو مبراست ز افسون مکیدن

این پستهٔ تر مصرف لوزینه نباشد

تکرار مبندید بر اوراق تجدّد

تقویم نفس را خط پارینه نباشد

بر شیخ دکانداری ریش است مسلم

خرس این همه سوداگر پشمینه نباشد

زاهد به نظر می‌کند از دور سیاهی

این صبح قیامت شب آدینه نباشد

لب‌کم شکند مهر ودیعتکدهٔ راز

گر تشنهٔ رسوایی گنجنیه نباشد

از دل چو نفس می‌گذری سخت جنونی‌ست

ای بیخبر این خانهٔ آیینه نباشد

گر حرف وفا سکته فروشد به تامّل

در رشتهٔ الفت‌ گره کینه نباشد

چون صبح اگریک نفس از خویش برآیی

تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشد

بیدل حذر از آفت پیوند علایق

امید که در دلق تو این پینه نباشد