گنجور

 
بیدل دهلوی

راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد

در مردمک سیاهی نور است غش نباشد

یاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی

بی‌پرده نیست ممکن بیگانه‌وش نباشد

تا از نفس غباری‌ست باید زبان‌ کشیدن

در وادی محبت جز العطش نباشد

بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت

تا انگبین شمعت انگشت چش نباشد

بر تختهٔ من و ما خال زیاد وهمیم

بازبچه عدم را این پنج و شش نباشد

خواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پرداز

هنگامهٔ نفسها بی‌کشمکش نباشد

از شیشهٔ تعین ایمن نمی‌توان زیست

در طبع ما گدازی‌ست هر چند غش نباشد

از ضعف بی‌یها بر خاک سجده بردیم

بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشد

حیف است دست منعم در آستین شود خشک

این نان نمک ندارد تا پنجه‌کش نباشد

زاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدل

فردوس در همین‌جاست گر ریش و فش نباشد