گنجور

 
بیدل دهلوی

آن فتنه ‌که آفاقش شور من و ما باشد

دل نام بلایی هست یارب به‌کجا باشد

بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود

نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد

راحت‌طلبی ما را چون‌ شمع به خاک افکند

این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد

گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی

آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد

بی‌پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن

عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد

نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا

غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد

کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن

بگذار که این پرواز در بال هما باشد

اندیشهٔ‌خودبینی از وضع ادب دور است

آیینه نمی‌باشد آنجا که حیا باشد

با طبع رعونت‌کیش زنهار نخواهی ساخت

باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد

اشکی‌که دمید از شمع غیرت ته‌پایش ریخت

کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد

تحقیق ندارد کار با شبهه‌ تراشیها

در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد

اجزای جهان کل کیفیت‌ کل دارد

هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد

هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل

بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد