گنجور

 
بیدل دهلوی

به ‌گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد

به نرمی سخن از گوهر آب می‌ریزد

طراوت عرق شرم را تماشا کن

چو برگ ‌گل ز نقابش ‌گلاب می‌ریزد

صبا به دامن آن زلف تا زند دستی

غبار شب ز دل آفتاب می‌ریزد

صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست

کتان شسته همان ماهتاب می ر‌یزد

به عالمی ‌که‌ کند عشق صنعت‌آرایی

چمن ز آتش و گلخن ز آب می‌ریزد

ز موج‌خیز غناکوه و دشت یک دپاست

خیال تشنه‌لب ما سراب می‌ریزد

به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل

که لغزش مژه‌ها رنگ خواب می‌ریزد

بجو ز خاک‌نشینان سراغ ‌گوهر راز

که نقد گنج ز جیب خراب می‌ریزد

ذخیره‌ دل روشن نمی‌شود اسباب

که هرچه آینه‌گیرد درآب می‌ریزد

زمام‌ کار به تعجیل نسپری بیدل

که بال برق شرار از شتاب می‌ریزد