گنجور

 
بیدل دهلوی

نه هستی از نفس‌هایم شمار ناله می‌گیرد

عدم هم از غبار من عیار ناله می‌گیرد

نمی‌دانم دل آزرده‌ام یا شوق مایوسم

که هرجا ‌می‌روم راهم غبار ناله می‌گیرد

بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان

نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله می‌گیرد

عرق گل کرده‌ام از شرم مطلب لیک استغنا

همان چون موج اشکم آبیار ناله می‌گیرد

نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من

نیستانها در آتش خار خار ناله می‌گیرد

اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل

دو عالم شوخی یک نی‌سوار ناله می‌گیرد

ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را

جنون شوق راه انتظار ناله می‌گیرد

فنا مشکل که گردد پرده‌دار ناکسیهایم

خس من آتش از رنگ بهار ناله می‌گیرد

شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل

چوکامل شد خموشی اشتهار ناله می‌گیرد

نمی‌دانم که را گم کرده است آغوش امیدم

که حسرت عالمی را در کنار ناله می‌گیرد

ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من

هنوزم آرزو شمع مزار ناله می‌گیرد

فلکتازی‌ست بیدل ترک وضع خویشتن‌ داری

که هرکس رفت از خود اعتبار ناله می‌گیرد