گنجور

 
بیدل دهلوی

عجز طاقت به‌ گرفتاری غم شادم‌ کرد

یاس بی‌بال و پری از قفس آزادم ‌کرد

کو خم دام تعلق چه ‌کمند اسباب

اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد

عافیت مزد فراموشی حالم شمرید

درد عشقم به تکلف نتوان یادم‌کرد

نوحه‌ای دارم و جان می‌کنم از قامت خم

آه ازین تیشه‌ که هم پیشهٔ فرهادم‌ کرد

غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات

عشق پیش‌ از نگه منفعل ایجادم کرد

سعی بیهوده ندانم به کجایم می‌برد

نفس سوخته شد سرمه‌ که فریادم ‌کرد

گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی

شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد

چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم

هرکه آمد به سر از نقش قدم صادم‌کرد

گره ضبط نفس نسخهٔ‌ گوهر دارد

وضع خاموش به علم ادب استادم کرد

نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه‌ که نداشت

شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم ‌کرد

نقص هم بی‌اثری نیست ز تقلید کمال

فقر ما را اگر الله نکرد آدم‌کرد

محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل

آنکه می‌خواست فراموش کند یادم کرد