گنجور

 
بیدل دهلوی

احتیاجم خجلت از احباب برد

سوخت دل تا رخت درمهتاب برد

عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد

ساز من آب رخ مضراب برد

آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند

سایهٔ دیوار رفت و خواب برد

آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم

بسکه رفتم خانه را سیلاب برد

داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای

تا کنم تکلیف قاصد آب برد

بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا

رفت و داغ مطلب نایاب برد

غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند

خنده آخر زین چمن آداب برد

قامت خم عجز می‌خواهد ز ما

سجده باید پیش این محراب برد

محرم سیر گریبان کس مباد

زورق ما را که در گرداب برد

برکه نالم بیدل از بیداد چرخ

خواب من آواز این دولاب برد