گنجور

 
بیدل دهلوی

به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد

چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد

سحر چه‌گلستانیم‌که به حکم بی‌نشانی

گل رنگ‌، راه بویی به دماغ ما ندارد

به ‌رموز خلوت ‌دل‌، من ‌و محرمی چه حرف ‌است

که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد

دل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی

سر زنده‌ای ندارد که غم فنا ندارد

ز ترانه‌های ابرام خجل است فطرت‌، اما

چه‌ کند زبان سایل‌ که غرض حیا ندارد

بم و زپر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن

که دماغ این نواها نی بوریا ندارد

ره غیرت محبت نکشد حمار طاقت

که چو شمع سربسرپاست طلبی‌که پا ندارد

به بهانهٔ من و ما ز ره خیال برخیز

که غبار وهم هستی چه نفس عصا ندارد

گل شمع‌های خاموش به خیال می‌کند دود

هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد

اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت

همه‌کس پر هما را به‌کله چرا ندارد

نفس از غبار هستی به نظر چه وانماید

چون حباب پیکری راکه ته قبا ندارد

به فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی

که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد

دل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش

صف ناز کج‌ کلاهش تک و پو کجا ندارد

به هوای پایبوسش من ناامید بیدل

چقدر به خون نغلتم که جبین حنا ندارد