گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

می دان که باز راه ستم بر گرفته ای

کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای

دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای

دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای

هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای

صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای

گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت

رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای

خاک توایم خون دل ما مریز از آنک

ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای

راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر

وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای

بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر

پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای