می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای