گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ناوک مینداز ای صنم از غمزه بر من بیش ازین

هر چند گیلی گردنی زو بین میفگن بیش ازین

قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام

مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین

پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان

پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟

از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای

بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین

صبر مجیر از دست غم از سوزنت گشتست کم

نتوان جدا کردن ز هم سندان به سوزن بیش ازین