گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ز تاب زلف تو ای آفتاب روحانی

به مشگ سوده در آمد هزار ارزانی

مهی به حسن ازین روی آفتاب نهاد

چو سایه پیش تو بر خاک تیره پیشانی

جهان خوبی از آن خواندمت که همچو جهان

به وصل و هجر نه بر یک نهاد و یکسانی

بسان طوق زنخدان و طاق ابروی تست

فلک به سخت کمانی و سست پیمانی

ز شهر فتنه نخیزد چو طیره بنشینی

به تنگ مشگ بریزد چو طره بفشانی

بر آن مباش که جانی که انده تو دروست

به عشوه ای که درو هیچ نیست بستانی

ربود چشم من از لعل تو گهر ریزی

گرفت زلف تو از کار من پریشانی

همیشه رشگ من از آفتاب و سایه بود

که با تواند چو در مجلسی و میدانی

ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست

که زیر رنج بود گنجهای آسانی

سرشگم از قبل آن ستاره را ماند

که تو به تندی و شوخی سپهر را مانی

به حسن یوسف عهدی واین عجب که مرا

دلی به چاه زنخدان تست زندانی

ز من شنو سخن حسن خود که کس نکند

حدیث یوسف مصری چو پیر کنعانی

جفا کنند نه با آنکه جهد او به وفاست

ز تو جزای وفا هم جفاست تا دانی

مبادم از غم تو یک نفس امید خلاص

اگر خورم چو غمت در غمت پشیمانی

مرا ز عشق تو این بس که از تو ساخته ام

نسیب مدح و ثنای سکندر ثانی

محمد بن روادی کز اقتدار کرم

مسلم است ورا در جهان جهانبانی

کمینه دانش او و هم عقلی و حسی

کهینه بخشش او ملک بحری و کانی

نثار رایت او گنجهای پیروزی

رفیق موکب او لطفهای یزدانی

همیشه کار عدو ناقص از کمال ویست

ز روز تام شب تیره راست نقصانی

به نوک نیزه خطی و درع داودی

گرفت زیر نگین ملکت سلیمانی

کلاه گوشه میمون اوست کشتی نوح

هر آنگهی که بود حادثات طوفانی

شدست بر دل و دست مبارکش موقوف

سخای حاتم طائی و وهم لقمانی

ز تیغ روشن او خانه عدو تیره است

ز کلک تیره او صحن ملک نورانی

سپهر دولت را رمح او شهاب بس است

چو سر بر آرد ازو فتنه های شیطانی

شکست هیبت او بازوی ستمکاری

فزود رایت او رونق مسلمانی

لوای او بدل زخمهای گردونی

حدیث او حسد نکته های یونانی

در آن زمان که پذیرد میان صف قتال

ز باد فتنه بنای وجود ویرانی

شود ز خون یلان در دهان تیر خدنگ

به شکل صورت پیکان چو لعل پیکانی

به خون و خاک بر آید جهان افسوسی

ز دست و پای در افتد قوای نفسانی

شود دریده تر از عنکبوت اصطرلاب

ز نوک نیزه قبای سپهر پنگانی

کمین گشاده قضا بهر فتنه انگیزی

اجل ببسته میان بهر بنده فرمانی

میان معرکه از جسم و مغز ناموران

جهان ز بهر دد و دام کرده مهمانی

دریده پرده دلها ز تف تیغ چنان

که همچو روز شود رازهای پنهانی

عنان کوکب شه بینی اندر آن ساعت

گرفته سعد سماوی و لطف یزدانی

بخوانده آیت نصر من الله از علمش

زبان فتح و ظفر بر زمانه فانی

کند به تیغ گهر بار خود بنامیزد

زمین معرکه چون گوهر بدخشانی

بزرگ بار خدایا تویی که وقت هنر

هر آنچه از تو بگویم هزار چندانی

به بزم و بار مه از بهمنی و جمشیدی

به نطق و فضل به از صاحبی و سحبانی

گشاد نامه فتح تو هر کجا که رسد

کنند بر تو ملوک جهان ثنا خوانی

بهر چه عزم کنی دور آسمان گوید

برو که با ظفر آیی بکن که بتوانی

چو تو به باغ فصاحت هزار دستان نیست

وگرچه روز شجاعت هزار دستانی

ز هیبت تو به مازندران درون پس ازین

به جای آب همی خون برآید از خانی

جهان پیاده بر آید ز ابلق شب و روز

چو تو سوار شوی بر کمیت چوگانی

نهاد مهر تو در دل سعادت فلکی

گرفت کین تو در سینه نحس کیوانی

بساز بزم! که امروز عید قربانست

بریز خون عدو همچو گاو قربانی

طرب گزین و طلب کن ز نیکوان ختن

سماع روح نواز و شراب ریحانی

همیشه تا نبود در جهان کون و فساد

عقیق پاره بزمت چو لعل رمانی

خدای یار تو چون از تو خلق درماند

فلک معین تو چون تو ز خلق درمانی

نهاده نام تو سلطان و داده دور فلک

مجیر را لقب از حضرت تو سلطانی