گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دوش آن زمان کز آه من شد شمع شب سرسوخته

دیدم به بزم عاشقان شب عنبر تر سوخته

از دست صبح بوالعجب جانها گرفته راه لب

وز زلف عنبرسای شب دلها چو عنبر سوخته

بر روی سقف کاسه وش مه سفره ای بنهاده خوش

یک نیمه چرخ کینه کش زان سفره زر سوخته

شب گوشه خاکی سلب پردود زان گشت ای عجب

کز آتش آهم به شب شد هفت کشور سوخته

تا با سپهر بوالهوس می رفت مه سرباز پس

صبح دوم را شد نفس از رشگ در بر سوخته

بالای این تنگ آشیان طاوس نر گشت آسمان

شب چون غرابی در میان لب بسته شهپر سوخته

شب مجمری بود ای عجب صبح دوم عودی سلب

وقت سحر شد بی سبب از عود مجمر سوخته

من زان بت پیمانشکن با شمع می راندم سخن

شمع از من اندر تاب و من زان شمع پیکر سوخته

تا برفروزد پاسبان از من چراغ آسمان

گشتم چو حراق آن زمان از غم سراسر سوخته

شب مانده چون مشگ ختا از آهوی گردون جدا

چون نافه آهو مرا زو خون به دل در سوخته

من خشگ لب چون شیشه گر لیکن چو کوزه دیده تر

وز تف دل وقت سحر هم خشک و هم تر سوخته

نی صبح سیمابی قبا مانده چو شمع کم بقا

خون رانده از سر تا به پا وز پای تا سر سوخته

چون قرصه آتش فشان گردون گرفت اندر دهان

بنمود بی هندوستان هندو به آذر سوخته

قرص از تنوری تفته تر کوبیند از سوزش خطر

همچون تنور بحر و بر از قرص انور سوخته

سیمرغ گردون آشیان در تاخت از زاولستان

گفتی که زال است آن زمان پرش به اخگر سوخته

در قبضه شمشیر و شر زین کرده بر سیس سحر

ببریده از بهرام سر وز زهره چادر سوخته

گشت از نهیب صبحدم وراق گردون را قلم

چون نسخه کفر و ستم از شاه صفدر سوخته

سر جمله هفتم قران کیخسرو رستم نشان

کز تف تیغ سرفشان هست از مه افسر سوخته