گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته

ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته

سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته

صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته

یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو

تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته

دی چون خلیل اندر چمن کرده زآتش نسترن

امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته

آن سبزه کز وی بر زمین بودی لب گل شرمگین

خیز از زبان لاله بین صد بار بتر سوخته

شبدیز صرصر در نهان بگذشت چون تیر از کمان

در دست بند از بیم جان او کرده خنجر سوخته

درماتم گل هر سحر بی آتش از تف جگر

عذرای گردون را نگر عقد معتبر سوخته

سنجاب گون میغ از هوا ریزد حواصل بر فضا

تا دید طفل سبزه را از تف صرصر سوخته

هان باز مشرق بنگرش دم سرد گشته در برش

زان پس که بود از شهپرش پر کبوتر سوخته

بر چنبر دلوش نگر همچون رسن بنهاده سر

نز دلو مویی کرده تر، نه دلو ازو در سوخته

سر سوی دلو آید چنان کز ضعف حالش هر زمان

گردد دل روحانیان از غم بدو بر سوخته

ما را ز دلو دل شکن چون نیست آبی در دهن

آن به که باشد بی رسن لب تشنه حنجر سوخته

گویی که می بینم عیان بر سوگ این دارالهوان

اجرام کرده خون فشان و افلاک چنبر سوخته

من با حریفان بلا زان سان خورم صرف صفا

کز اشگ و دم گردد مرا می تیره ساغر سوخته

با صبر همچون جرعه تا خط کشیدم رطل غم

چون بید رواق زین ستم زانم مشهر سوخته

این حقه شکل بوالعجب باشد به خونم تشنه لب

همچون طبا شیرم زبب تن غرقه جوهر سوخته

گر سوخت ز آه گرم من در قبه کامم سخن

شاید که مجمر در دهن پر دید شکر سوخته

باد ار برافروزد مرا شاید که من دور از شما

همچون ز گالم در بلا یک بار دیگر سوخته

با من به بزم خرمی دید آنکه دارد همدمی

هم گاو را بی بر ز می هم ساز را خر سوخته

همچون سپند از چشم بد گر سوزم و خندم سزد

کو نیز چون من خنده زد تا گشت یکسر سوخته

دل سوختهای ای تنگ خو غصه مخور قصه مگو

بگریز در شاهی کتر و مرهم برد هر سوخته

سنجر نشان جم نشین ذوالمجد رکن داد و دین

کز عکس تیغش بر زمین شد بحر اخضر سوخته

یعنی محمد کافرش دولت نشاید بر سرش

وز رمح افعی پیکرش گردد دو پیکر سوخته

در اغاحی را صدف صد کوه و کان در صدر و صف

بدخواه سوزی کز لطف مرهم نهد بر سوخته

روج از جمالش در طرب روح آلهش زیر لب

دستش که شد موسی نسب صد خرمن شر سوخته

جوشید خون دشمنش از رشگ شاه اندر تنش

وز خون خصم ریمنش فصاد نشتر سوخته

یاقوت او وقت سخن بنموده از آتش سمن

خشمش چو آه گرم من چشم سمندر سوخته

او زنده و تاج و نگین حیف است با تاش و تکین

دانی که ناخوش باشد این خس تازه عرعر سوخته

او شاد به خصمش نوان زیرا که نبود در جهان

نفس پلید اندر امان روح مطهر سوخته

خورشید رایش را نگر باغ سخا را داده بر

وز نخل خشک و شاخ تر هم بیخ و هم بر سوخته

چون ید بیضا در سخن دارد شه عسکر شکن

گو باش از احدات ز من بیضا و عسکر سوخته

زودا که بیند آسمان گر تابد از حکمش عنان

هم رفته خورشید از میان هم قطب و محور سوخته

سقراط طفل درس او طوبی معنی غرس او

تیر سپهر از ترس او خط شسته دفتر سوخته

ای بخت توسن رام تو بر تخت عدل آرام تو

وز تیغ گردون فام تو گردون و اختر سوخته

ای مهدی آخر زمان ایمان ز عدلت در امان

داد آور از تو شادمان بیداد گستر سوخته

گر سکه بی کامت بود زر قلب ایامت بود

چون خطبه بی نامت بود گو باش منبر سوخته

موسی کفی عیسی نفس در هند و روم از تست و بس

هم جان رهبان پر هوس هم قصر قیصر سوخته

از هیبتت گشته دفین یأجوج فتنه در زمین

وز حمله تو روز کین سد سکندر سوخته

گشت از وفای عدل تو عالم سرای بذل تو

شد در هوای عدل تو مرغ ستم پر سوخته

تا باشد از سر یاسمن تیره چو خوی اهرمن

تا باشد اندر دی چمن چون جان کافر سوخته

تا طرفه باشد بی گمان کشتی به خشکی بر روان

تا کس نبیند در جهان بحر مقعر سوخته

کار تو بادا ساخته تیغ مرادت آخته

دشمن به آب انداخته خصمت به آذر سوخته