گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و روز پنجشنبه غرّه ماه ربیع الأوّل امیر مسعود بار داد، که سخت تندرست‌ شده بود، بار عام، و حشم و اولیا و رعایای بست پیش آمدند و نثارها کردند. و رعایا او را دعای فراوان گفتند و بسیار قربانی آوردند به درگاه و قربان کردند و با نان به درویشان دادند، و شادی‌یی بود که مانند آن کس یاد نداشت.

و روز دوشنبه دوازدهم این ماه نامه رسید از مرو به گذشته شدنِ نوشتگین خاصّه‌ که شحنه‌ آن نواحی بود. و یاد کرده بودند که وی به وقت رفتن از جهان گفته است که‌ وی را امیر محمود آزاد نکرده بود، هر چه وی راست از آن سلطان است، باز باید نمود تا اگر بیند، او را آزاد کند و بحلّ فرماید و اوقاف‌ او را امضا کند و دیگر هر چه او را هست از غلام و تجمّل و آلت‌ و ضیاع‌ همه خداوند راست‌. و غلامانش کاری‌اند و در ایشان رنج بسیار برده است، باید که از هم نیفتند. و غلامی است مقدّم ایشان که او را خمارتگین قرآن‌خوان گویند و بنده‌ پرورده است او را، ناصح و امین است و به تن خویش‌ مرد، باید که امیر او را به سر ایشان بماند که صلاح در این است. امیر نوشتگین خاصّه را آزاد کرد و اوقاف او را امضا فرمود و نامه‌ها را جواب نبشتند و غلامان را بنواختند و خمارتگین را بر مقدّمی‌ ایشان بداشته آمد و گفته شد که ایشان را همانجا مقام باید کرد تا عامل اجری‌ و بیستگانی‌ ایشان می‌دهد و به شغلی که باشد قیام می‌کنند تا آنگاه که ایشان را بخوانیم و به فرزندی از آن خویش ارزانی داریم و بدو سپاریم. و نامه‌ها به توقیع مؤکد گشت و دو خیلتاش ببردند.

و روز پنجشنبه بیست و دوم این ماه نامه‌ها رسید از خراسان که «ترکمانان در حدود ممالک‌ بپراگندند و شهر تون‌ غارت کردند و بوالحسن عراقی که سالار کرد و عرب است شب و روز به هرات مشغول است به شراب و عامل بوطلحه شیبانی از وی به فریاد، و وی و دیگر اعیان و ثقات‌ با سخف‌ او درمانده‌اند. و غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب به تاختن گروهی ترکمانان فرستاد بی‌بصیرت تا سقطی‌ بیفتاد و بسیار مردم بکشتند و دستگیر کردند.» امیر بدین اخبار سخت تنگدل شد و وزیر را بخواند و از هرگونه سخن رفت، آخر بر آن قرار گرفت که امیر او را گفت: «ترا به هرات باید رفت و آنجا مقام کرد تا حاجب سباشی و همه لشکر خراسان نزدیک تو آیند و همگان را پیش چشم کنی‌ و مالهای ایشان داده آید و ساخته بروند و روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان آواره کرده آید به شمشیر که از ایشان راستی نخواهد آمد و آنچه گفتند تا این غایت و نهادند همه غرور و عشوه‌ و زرق‌ بود که هر کجا که رسیدند نه نسل‌ گذاشتند و نه حرث‌. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب و ایشان را دو سالار کاردان گمار هم از ایشان و به حاجب سپار و عراقی را به درگاه فرست‌ تا سزای خویش ببیند، که خراسان و عراق بسر او و برادرش شد. و چون بسر کار رسیدی و شاهد حالها بودی، نامه‌ها پیوسته نویس تا مثالهای دیگر که باید داد می‌دهیم.» گفت: «فرمان بردارم» و بازگشت و با بونصر بنشست و درین ابواب بسیار سخن گفتند و دیگر روز مواضعت‌ نبشت، به درگاه آوردند و بونصر آنرا در خلوت با امیر عرضه داشت و هم در مجلس جوابها نبشت، چنانکه امیر فرمود و صواب دید و به توقیع مؤکّد گشت.

و روز سه‌شنبه پنجم ماه ربیع الآخر خواجه بزرگ را خلعتی دادند سخت فاخر که درو پیل نر و ماده بود و استر و مهد و باز، و غلامان ترک زیادت بود؛ و پیش آمد، امیر وی را بنواخت به زبان تا بدان‌جایگاه که گفت: «خواجه ما را پدر است و رنجها که ما را باید کشید او می‌کشد. دل ما را ازین مهم فارغ کند که مثالهای او برابر فرمانهای ماست.» وزیر گفت: «من بنده‌ام و جان فدای فرمانهای خداوند دارم و هر چه جهد آدمی است درین کار بجای آرم.» و بازگشت با کرامتی‌ و کوکبه‌یی‌ سخت بزرگ و چنان حقّ گزاردند او را، که مانند آن کس یاد نداشت. و میان او و خواجه بونصر لطف حالی‌ افتاد درین وقت از حد گذشته، که بونصر یگانه روزگار را نیک بدانست‌؛ و درخواست از وی تا با وی معتمدی از دیوان رسالت نامزد کنند که نامه‌های سلطان نویسند به استصواب‌ وی و هر حالی نیز به مجلس سلطان بازنماید آنچه وی کند در هر کاری. دانشمند بوبکر مبشّر دبیر را نامزد فرمود بدین شغل و بونصر مثالهایی که می‌بایست او را بداد. و دیگر روز وزیر برفت با حشمتی و عدّتی‌ و ابهتی‌ سخت تمام سوی هرات، و با وی سواری هزار بود.