گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، روز شنبه دوازدهم جمادی الاولی بآمل بازرسید در ضمان سلامت‌ و ظفر و نصرت، و جای دیگر بایستاد و فرمود تا سرای پرده و خیمه بزرگ آنجا بزدند، و بسعادت فرود آمد. و صاحب دیوان رسالت بونصر را گفت:

نامه‌های فتح باید فرستاد ما را بمملکت بر دست مبشّران‌ . و نبشته آمد و خیلتاشان‌ و غلامان سرایی برفتند. و روز آدینه بار داد سخت با حشمت و نام‌ . علوی و اعیان شهر جمله بخدمت آمده بودند. امیر وزیر را گفت به نیم ترگ‌ بنشین و علوی را با اعیان شهر بنشان که ما را بدیشان پیغامی است. خواجه به نیم ترگ رفت و آن قوم را بنشاند. و امیر نشاط شراب‌ کرد و دست بکار بردند و ندیمان و مطربان حاضر آمدند.

و بونصر بازگشت که سخت بسیار رنج دیده بود از گسیل کردن نامه‌های فتح و مبشّران. و مرا نوبت بود بدیوان رسالت مقام کردم. فرّاش آمد و مرا بخواند، با دوات و کاغذ پیش رفتم پیش تخت، اشارت کرد نشستن‌، بنشستم. گفت: بنویس آنچه میباید که از آمل و طبرستان حاصل شود و آنرا بوسهل اسمعیل‌ حاصل گرداند:

زر نشابوری هزار هزار دینار و جامه‌های رومی‌ و دیگر اجناس هزارتا، و محفوری‌ و قالی هزار دست و پنج هزار تا کیش‌ . من نبشتم و برخاستم. گفت: این نسخت را نزدیک خواجه بر و پیغام ما بگوی تا آن قوم را بگوید که تدبیر این باید ساخت که بزودی اینچه خواسته آمده است راست کنند تا حاجت نیاید که مستخرج‌ فرستند و برات نویسند لشکر را و بعنف بستانند. من نسخت نزدیک وزیر بردم و پوشیده بر وی عرضه کردم و پیغام بدادم. بخندید و مرا گفت: ببینی که این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. اینت بزرگ جرمی‌! اگر همه خراسان زیر و زبر کنند، این زر و جامه بحاصل نیاید . امّا سلطان شراب میخورد و از سر نعمت و مال و خزائن خویش این سخن گفته است.

[مال خواستن امیر مسعود از گرگانیان‌]

پس روی بدین علوی و اعیان آمل کرد و گفت: «بدانید که سپس آنکه‌ گرگانیان بر روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی و آواره شدند، نیز این ناحیت بچشم نبینند و اینجا محتشمی‌ آید، چنانکه بخوارزم رفت تا این نواحی را ضبط کند و شما از رنجها آسوده گردید.» آملیان بسیار دعا کردند. پس گفت: «دانید که خداوند سلطان را مالی عظیم خرج شد تا لشکر اینجا کشید و این ستمکاران را برمانید، باید که ازین نواحی وی را نثاری‌ باشد بسزا.» گفتند: «فرمان برداریم آنچه بطاقت ما باشد که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. و نثار ما که از قدیم باز رسم رفته است‌ از آن آمل و طبرستان درمی صد هزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی، که اگر زیادت‌تر ازین خواسته آید، رعایا را رنج بسیار رسد. اکنون خواجه بزرگ چه میفرماید؟» خواجه گفت: «سلطان چنین نسختی‌ فرموده است و بوالفضل را چنین و چنین پیغامی داده»، و نسخت عرضه کرد و پیغام بازنمود و گفت من تلطّف‌ کنم تا این چه در نسخت نبشته آمده است از گرگان و طبرستان و ساری و همه محالّ‌ ستده آید تا شما را بیشتر رنجی نرسد. آملیان چون این حدیث بشنودند، بدست و پای بمردند و متحیّر گشتند و گفتند: «ما این حدیث را بر بدیهت‌ هیچ جواب نداریم و طاقت این مال کس ندارد. اگر فرمان باشد تا بازگردیم و با کافّه‌ مردم بگوییم. وزیر مرا گفت: «آنچه شنودی با سلطان بگوی.» برفتم و بگفتم.

جواب داد که «نیک آمد. امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میباید که حاصل شود تا اینجا دیر نمانیم.» بیامدم و بگفتم، و آملیان بازگشتند سخت غمناک. و وزیر نیز بازگشت.

و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد و وزیر را گفت: این مال را امروز وجه باید نهاد . خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، من شادتر باشم که خزانه معمور گردد؛ و این مال بزرگ است و آملیان دی سخت سست جوابی‌ دادند، چه فرماید؟ گفت: «آنچه نسخت کرده آمده است خواستنی‌ است از آمل تنها. اگر بطوع‌ پذیرفتند، فبها و نعم‌، و اگر نپذیرند، بوسهل اسمعیل را بشهر باید فرستاد تا به لت‌ از مردمان بستاند بر مقدار بسیار . وزیر بنیم ترگ بازآمد و آملیان را- و بسیار مردم کمتر آمده بود- درپیچید و آنچه سلطان گفته بود ایشان را بگفت. علوی و قاضی گفتند: «ما دی مجمعی کردیم و این حال بازگفتیم، خروشی سخت بزرگ برآمد و البتّه بچیزی اجابت نکردند و برفتند. چنانکه مقرّر گشت، دوش بسیار مردم از شهر بگریخت و ما را ممکن نبود گریختن، که گناهی نکرده‌ایم و طاعت داریم. اکنون فرمان سلطان را و خواجه بزرگ را باشد و آنچه فراخور این حال است میفرماید.»

وزیر دانست که چنان است که میگویند، ولکن روی گفتار نبود ؛ بوسهل اسمعیل را بخواند و این اعیان را بدو سپرد و بشهر فرستاد. و بوسهل دیوانی بنهاد و مردم را درپیچید. و آن مردم که بدست وی افتاد، گریختگان را می‌دردادند - که هیچ شهر نبینند که آنجا بدان و رافعان‌ نباشند- و سوار و پیاده میرفت و مردمان را میگرفتند و میآوردند. و برات بیستگانی‌ لشکر روان شد بر بوسهل اسمعیل. و آتش‌ در شهر زدند و هر چه خواستند میکردند و هر کرا خواستند میگرفتند و قیامت را مانست‌ دیوان بازنهاده‌، و سلطان ازین آگاه نی‌ و کس را زهره نی که بازنماید و سخنی راست بگوید، تا در مدّت چهار روز صد و شصت هزار دینار بلشکر رسید، و دو چندین بستده بودند بگزاف‌، و مؤنات‌ و بدنامی‌یی سخت بزرگ حاصل شد، چنانکه پس از آن بهفت و هشت ماه مقرّر گشت، که متظلّمان ازین شهر ببغداد رفته بودند و بر درگاه خلیفت فریاد کرده و گفتند که بمکّه، حرسها اللّه‌، هم رفته بودند، که مردمان آمل ضعیف‌اند ولکن گوینده‌ و لجوج‌ . و ایشان را جای سخن‌ بود. و آن همه وزر و وبال‌ ببو الحسن عراقی و دیگران بازگشت؛ امّا هم بایستی که امیر، رضی اللّه عنه، در چنین ابواب تثبّت‌ فرمودی. و سخت دشوار است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود ولکن چه چاره است؟ در تاریخ محابا نیست. آنان که با ما بآمل بودند، اگر این فصول بخوانند وداد خواهند داد، بگویند که من آنچه نبشتم برسم‌ است.