گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

دیگر روز چون بار بگسست و خواجه بازگشت، امیر گفت «هم بر آن جمله‌ایم که پس فردا برویم.» خواجه گفت «مبارک باشد و همه مراد حاصل شود. و بنده هم برین معانی رقعتی نبشته است و بونصر را پیغامی داده، اگر رای عالی بیند، رساند .» گفت: نیک آمد. بازگشتند و آن رقعت ببونصر داد، و سخت مشبع‌ نبشته بود و نصیحتهای جزم کرده و مصرّح‌ بگفته که: «بندگان را نرسد که خداوندان را گویند که فلان کار باید کردن که خداوندان بزرگ هر چه خواهند کنند و فرمایند، امّا رسم و شرط است که بنده‌یی که این محل یافته باشد از اعتماد خداوند که من یافته‌ام، نصیحت را سخن بازنگیرد در هر بابی. دی‌ سخن رفته است درین رفتن بر جانب دهستان و رای عالی قرار گرفته است که ناچار بباید رفت. و خداوندان شمشیر در مجلس خداوند که گفتند «ایشان فرمانبردارانند، هر چه فرمان باشد» شرط کار ایشان آن است‌ و لکن با بنده چون بیرون آمدند، پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. آنچه رای عالی بیند، جز صلاح و خیر و خوبی نباشد، پس اگر و العیاذ باللّه، خللی پیدا آید، خداوند نگوید که از بندگان کسی نبود که ما را خطای این رفتن بازنمودی. و فرمان خداوند را باشد از هر چه فرماید و بندگان را از امتثال‌ چاره نیست.» بونصر گفت: این رقعت سخت تیز و مشبع است، پیغام چیست؟ گفت: تا چه شنوی، جواب میباید داد که پیغام فراخور نبشته باشد .

برفت و رقعت برسانید و امیر دو بار بتأمّل‌ بخواند. سپس گفت: پیغام چیست؟ بونصر گفت: خواجه میگوید «بنده حدّ ادب نگاه میدارد درین فراخ سخنی‌، امّا چاره نیست و تا در میان کار است‌ بمقدار دانش خویش آنچه داند میگوید و بازمینماید.

و در رقعت هر چیزی نبشته است. نکته بازپسین‌ این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج‌ و فرصت- جویی‌، باقی‌، فرمان خداوند راست.» امیر گفت: اینچه خواجه میگوید چیزی نیست، خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است، هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد. بونصر گفت: همچنین است، و فرمان خداوند سلطان را باشد، و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصّه خواجه. گفت: همچنین است.

و امیر، رضی اللّه عنه، از نشابور برفت بر راه اسفراین‌ تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاوّل. و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصّه تا سر دره دینار ساری‌، و این سفر در اسفندارمذ ماه‌ بود، و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل‌ داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی‌ و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی؛ چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود، آن جامه‌ها همه بر من وبال‌ شد. و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده‌ [را] اندازه و حدّ پیدا نبود، که توان گفت بقعتی‌ نیست نزه‌تر از گرگان و طبرستان؛ اما سخت وبی‌ء است، چنانکه بوالفضل بدیع‌ گفته است:

جرجان و ما ادریک ما جرجان! اکلة من التّین و موتة فی الحین، و النّجار اذا رای الخراسانیّ نحت التّابوت علی قدّه‌ .

و امیر، رضی اللّه عنه، بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاوّل، و از تربت قابوس‌ که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمّدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازاده‌یی‌ دست بگوسپندی دراز کرده بود، متظلّم‌ پیش امیر آمد و بنالید، امیر اسب بداشت و نقیبان‌ را گفت: هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید. بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود. و امیر او را گفت: بیستگانی داری؟ گفت: دارم، چندین و چندین. گفت: گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست؟ و اگر بگوشت محتاج بودی، بسیم چرا نخریدی؟ که بیستسگانی ستده‌ای و بینوایی نیست.

گفت: گناه کردم و خطا کردم. گفت: لاجرم‌ سزای گناهکاران ببینی. فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش‌ بخداوند گوسپند داد و منادی‌ کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد. و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد. و راعی‌ رعیّت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت، که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه‌ نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد.