گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر خروج الامیر مسعود، رضی اللّه عنه من بلخ الی غزنین‌

در آخر مجلّد ششم بگفته‌ام که امیر غرّه‌ ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال‌ و قضاة و شحنه‌ شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان‌ بما پیوندی که ما در راه سمنگان‌ و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی‌ که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال می‌دهد؛ و چنان سازد که در روزی ده‌ از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده‌ و در خزانه‌های ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفته‌اند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت‌ بوده است، اندک مایه‌یی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.

و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت‌ بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:

به خلم‌ و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین‌ .

و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی‌ . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، می‌نبشتمی و کار می‌براندمی‌ و خلعتها و صلتهای سلطانی می‌فرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش‌ و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.

و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری‌ و استر با مهد بود، وی بر تختی می‌نشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج می‌کشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسان‌تر و بآرام‌تر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می‌بود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام‌ بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.

و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی‌منازع‌ فارغ‌دل می‌رفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می‌آمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که‌] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت می‌یافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.