گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

امیر شهاب الدّوله -رَضِيَ اللّهُ عنه- چون از دامغان برفت، نامه‌ها فرمود سوی سپاه‌سالار خراسان، غازی حاجب و سوی قضاة و اعیان و رئیس و عمّال‌ که «وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند و حاجب غازی که اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته‌است و خدمتی بدان تمامی کرده، ثمرتی سخت بانام‌ خواهد یافت. باید که به خدمت آید با لشکرها، چه آنکه با وی بودند و چه آنکه به نوی فراز آورده‌‌است، همه آراسته با سلاح تمام‌ و دانسته‌آید که آن کسان را که به نوی اثبات کرده‌است، هم بر آن جمله که وی دیده‌است‌ و کرده‌است، بداشته‌آید و نواخت‌ و زیادتها باشد. و علفها که عمّال و رئیس را باید ساخت‌، دانیم که آماده است و اگر در چیزی خلل است، بزودی در باید یافت‌ که آمدن ما سخت نزدیک است.» چون نامه‌ها دررسید با خیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود، بتمامی بساختند و هر تکلّف‌ که گمان گشت اهل سلاح به جای آوردند.

و امیر مسعود به روستای بیهق‌ رسید، در ضمان سلامت‌ و نصرت. و غازی سپاه‌سالار خراسان به خدمت استقبال رفت‌ با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی‌ تمام بساخت.

امیر بر بالایی‌ بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: «آنچه بر تو بود کردی. آنچه ما را می‌باید کرد، بکنیم. سپاه‌سالاری دادیم تو را امروز. چون در ضمان سلامت به نشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده‌آید.» و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه‌داران‌ اسب سپاه‌سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان‌ را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه‌ درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان‌ و پیش‌روان‌ نیکو خدمت کنند.» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعرهٔ مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان‌ بسیار با سلاح تمام و برگستوان‌ و غلامان ساخته‌ با علامتها و مطردها و خیل خاصّهٔ او، بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک‌یک سرهنگ می‌آمد، سخت نیکو و تمام‌سلاح و خیل‌خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه می‌دادند و می‌ایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین‌ روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر، غازی سپاه‌سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و به خیمه فرودآمد.

و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود. میان دو نماز حرکت کرده‌بود و به خوابگاه [به شهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده‌بود که همه به خدمت استقبال‌ یا نظاره آمده‌بودند و دعا می‌کردند و قران‌خوانان قران همی‌خواندند. امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- هر کس را از اعیان نیکوییها می‌گفت، خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین مَلِک تشنه بودند. روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون به کرانهٔ شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ‌ کشید و به سعادت فرودآمد، دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را به فرشهای گوناگون بیاراسته‌بودند، همه از آنِ وزیر حسنک؛ از آن فرشها که حسنک ساخته‌بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده‌بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.

 
 
 
گلها برای اندروید
بخش ۱۵ به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم