ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۵

امیر شهاب الدّوله -رَضِيَ اللّهُ عنه- چون از دامغان برفت، نامه‌ها فرمود سوی سپاه‌سالار خراسان، غازی حاجب و سوی قضاة و اعیان و رئیس و عمّال‌ که «وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند و حاجب غازی که اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته‌است و خدمتی بدان تمامی کرده، ثمرتی سخت بانام‌ خواهد یافت. باید که به خدمت آید با لشکرها، چه آنکه با وی بودند و چه آنکه به نوی فراز آورده‌‌است، همه آراسته با سلاح تمام‌ و دانسته‌آید که آن کسان را که به نوی اثبات کرده‌است، هم بر آن جمله که وی دیده‌است‌ و کرده‌است، بداشته‌آید و نواخت‌ و زیادتها باشد. و علفها که عمّال و رئیس را باید ساخت‌، دانیم که آماده است و اگر در چیزی خلل است، بزودی در باید یافت‌ که آمدن ما سخت نزدیک است.» چون نامه‌ها دررسید با خیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود، بتمامی بساختند و هر تکلّف‌ که گمان گشت اهل سلاح به جای آوردند.

و امیر مسعود به روستای بیهق‌ رسید، در ضمان سلامت‌ و نصرت. و غازی سپاه‌سالار خراسان به خدمت استقبال رفت‌ با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی‌ تمام بساخت.

امیر بر بالایی‌ بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: «آنچه بر تو بود کردی. آنچه ما را می‌باید کرد، بکنیم. سپاه‌سالاری دادیم تو را امروز. چون در ضمان سلامت به نشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده‌آید.» و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه‌داران‌ اسب سپاه‌سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان‌ را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه‌ درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان‌ و پیش‌روان‌ نیکو خدمت کنند.» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعرهٔ مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان‌ بسیار با سلاح تمام و برگستوان‌ و غلامان ساخته‌ با علامتها و مطردها و خیل خاصّهٔ او، بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک‌یک سرهنگ می‌آمد، سخت نیکو و تمام‌سلاح و خیل‌خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه می‌دادند و می‌ایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین‌ روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر، غازی سپاه‌سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و به خیمه فرودآمد.

و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود. میان دو نماز حرکت کرده‌بود و به خوابگاه [به شهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده‌بود که همه به خدمت استقبال‌ یا نظاره آمده‌بودند و دعا می‌کردند و قران‌خوانان قران همی‌خواندند. امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- هر کس را از اعیان نیکوییها می‌گفت، خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین مَلِک تشنه بودند. روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون به کرانهٔ شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ‌ کشید و به سعادت فرودآمد، دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را به فرشهای گوناگون بیاراسته‌بودند، همه از آنِ وزیر حسنک؛ از آن فرشها که حسنک ساخته‌بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده‌بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.