گنجور

 
سلطان باهو

کارها این مشکل است این کارها

زارها باید دل خود زارها

تا زمین دل نگردد لایقش

کی برآید از گلی گلزارها

دل ز دستم رفت جانم شد خراب

تار زلفش چونکه دیدم مارها

بر مراد کس نه گردد هیچ چیز

تا چه سازند عاشقان بیچارها

یار باید جان فدا خود کرد نیست

غیر جان دادن ندیدم چارها