گنجور

 
سلطان باهو

نهایت نیست راه عشق را یار

تو یک روباش دست ازکار بردار

فنا کن خویش را در راه جانان

چه کار آید ترا این درم و دنیار

اگر یک دل نباشی در طریقش

نه بینی روی او هرگز درین دار

و فی الکونین کی بیند جمالش

فدا کن جان بگرد زلف آن یار

دریغ از وی چه داری پاره زر را

تو خاصه جان خود با یار بسپار