گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای شب قدر و ای خزانهٔ اجر

و سلام علیک حتی‌الفجر

رخ خوبت بناکنندهٔ وصل

سر زلفت فناکنندهٔ هجر

دل پاکت زلال چشمهٔ فیض

دم صبحت کلید مخزن اجر

نور بخشی و رنج کاهی تو

بهتر ار صدهزار ماهی تو

شدم از فرقتت بتاب‌، ای شب

ازمن خسته رخ متاب ای شب

مطلع دیده‌ام ز دیدن تو

شده پرنور آفتاب ای شب

وصلت‌ای‌شب‌به‌من‌شده‌است‌حلال

گشته برمن حرام خواب ای شب

عجبا للمحب کیف ینام

کل نوم علی المحب حرام

داشتم در دل ای شب طناز

آرزوی تو در شبان دراز

هجرت امشب کشیده پرده به روی

وصلت‌امشب گشاده چهره به ناز

فخرت‌این بس به‌روزهاکه شدی

شب میلاد سبط شاه حجاز

پادشاه صفا و سیر و سلوک

بوالحسن مالک‌الرقاب ملوک

آن که بدرالبدور ایقان است

وان که شمس‌الشموس‌ عرفانست

در شریعت قبول حضرت او

هست فرعی که اصل ایمانست

فرش ایوانش عرش‌تقدیس است

خاک درگاهش آب حیوانست

زآب حیوانش حی شود لاشی

و من الماء کل شیئی حی

هستی او اساس تجرید است

روش او اصول توحید است

حکمت‌شرع و دین به‌فکرت اوست

فکرت دیگران به تقلید است

گنجه‌ای بطون قرآن را

پنج انگشت او مقالید است

کنت کنزا که کردگار سرود

قصدش این گنج پاک عرفان بود

من که در بندگیش دلشادم

از غم هست و نیست آزادم

نیستم مبرم و حسود و لئیم

واسع‌الصدر و مشفق و رادم

گر ز کید زمانه در رنجم

نیست غم کز ولای او شادم

کوه پیش من است همسر کاه

با ولای رضا ولی‌الله

هرچه گویند خلق دامن چاک

من که دارم تو را؛ ندارم باک

من و دوری ز درگهت هرگز!!

من‌ و هجران ز حضرتت حاشاک‌!!

در رهت خاک‌ اگر شوم غم نیست

هرکه از خاک زاد گردد خاک

من تو را منقبت کنم شب و روز

خاصه دراینچنین شبی فیروز

تاکه افلاک را بقا بینم

این مهین جشن را بپا بینیم

چون در استم پی ثنای امام

پای خود بر سر سها بینم

میهمانان و میزبانان را

برکنار از غم و بلا بینم

شادمان بنگرم دل احباب

به علی و آله الانجاب